بگذریم از اتفاقایی که افتاد زیاد اهمیت نداشت یکی میومد یکی میرفت
نمی گذاشتن من به درس زندگیم برسم خسته ام کرده بودن
دیگه کمتر تو جمع های عمومی شرکت می کردم تا کمتر دیده بشم من موندم چطور بعضیا فقط با یک نگاه می فهمن این دختر مناسب اقا پسرشون هست یا نیس!!!!
خیلی وقت بود مجید رو ندیده بودم اخه قبلا تو مسیری که میرفتم مدرسه می دیدمش اما الان سر بازی بود وقتی تو خونه داداشم کوچکترین اشاره ی به مجید داشت گوشای من تیز میشد که
ببینم چی میگه ولی بعدشم میگفتم کشتیمون با این دوستات ...
دختر همسایه مون یه روز یه شماره بهم داد که شماره پادگان مجید بود گفت بزنگ یه حالی ازش بپرسم گفتم وای نه اصلا نمی تونم همچین کاری بکنم
گفت حالا بگیر بزار اگه خواستی زنگ بزن
گفتم باشه
دوس داشتم یه خبری ازش بگیرم ولی نمی تونستم باهاش صحبت کنم خجالت میکشیدم اخه زنگ بزنم چی بگم به غرورم بر می خورد
از لحاظ محیطی شرایطشو داشتم که زنگ بزنم چون من اکثر مواقع تنها بودم اما حس بدی داشتم حس می کردم به اعتماد بابام اینا خیانت می کنم به هیچ عنوان دوس نداشتم وجهم پیش بابامامان خراب بشه
از طرفی می دونستم که اگه بابا بفهمه من قبلا با مجید ارتباط داشتم عمرا قبول کنه بابا شدید مخالف اینجور رابطه ها بود
اینطوری وجهه مجید هم خراب میشد
ولی یه روز شماره پادگانشونا گرفتم با هراز استرس وفتی یه نفر گوشی رو جواب داد رفت که صداش کنه من قطع کردم نتونستم حرف بزنم بعدم شماره رو پاره کردم انداختم دور
چن وقت بعدش دختر همسایه مون گفت چی شد زنگ زدی گفتم نه مگه سرم سبکه؟
از اون به بعد وقتی مجید می یومد مرخصی زیاد تو کوچمون می دیدمش اخه خونه خواهرش تو توچه ما بود بیشترم ظهر را که من از مدرسه می یومدم تو مسیر می دیدمش
وای اصلا وقتی می دیدمش قلبم می خواست از جا کنده بشه یه حال عجیبی داشتم نمی تونم توصیف کنم
وقتی بهش میرسیدم سرمو می انداختم پایین اصلا نمی تونستم باهاش رو به رو بشم الان همینطور وقتی می بینتمش تپش قلب میگیرم
اما یه کم بعدش اروم میشه
ولی الان دیگه سرمو پایین نمی ندازم پرو تر شدم
اگه اونم تو چشمام نگاه کنه کم میارم نگامو می ندازم پایین فقط وقتایی نگاهش می کنم که سرش پایین باشه
یه بار ظهر تنهایی داشتم از مدرسه بر میگذشتم خیلی سر به زیر داشتم می یومدم خونه یه لحظه صدای ماشین اشنا اومد سرمو اوردم بالا مجید رو دیدم داشت از خونه خواهرش می یومد تو ماشین بود
سرشو به نشونه ی سلام تکون داد من برای یه لحظه شکه شدم منم سرمو تکون دادم وسرعتمو زیاد تر کردم که زودتر برسم خونه وقتی اومدم خونه
لپام گل انداخته بود مامی گفت چرا صورتت قرمز شده جا خوردم گفتم نمی دونم حتما از افتابه گفت وااا افتاب که هنوز انقدر گرم نشده
گوشی ندادم رفتم دست صورتمو شستم بحثا رو عوض کردم
الان یاد اون روزا می افتم خنده ام میگیره
ماقبلا با مجید اینا همسایه بودیم اما بعد از 7سالگی دیگه از اون محل رفتیم ولی خونه مامان بزرگ وعموم اینا اونجا بود هنوز من زیاد میرفتم اونجا
اول اینکه با دختر عموم صمیمی بودم دوم اینکه غیر ممکن بود من یه بار برم خونه عموم اینا ومجید رو تو محل نبینم
ولی واقعا نمی تونم حالمو توصیف کنم وقتی از نزدیک می دیدمش. خیلی سخته تظاهر کردن که همه چی طبیعی
واون فقط دوست داداشمه من باید تظاهر میکردم اصلا انگار نه انگار که اونا دیدم دوس داشتم اون زمان بایکی درد دل کنم بگم چی میگذره توی دلم محرم اسرارم بشه
یه دوستی داشتم اسمش زهرا بود
هنوزم فراموش نکردم هر چن چیزی بین ما نبود که باعث ابرو ریزی بشه در صورتی که اون یه کاری کرده بود که باعث ابرو ریزی شده بود روشا ماس مالی
کرده بود به من گفته بود منم دیدم اون راز
دلشو گفت گفتم بزار منم براش بگم اما اون نامردی کرد سره منو فاش کرد با اینکه اون چیزی که من ازش می دونستم ابروی خودشو خانوادشو همه کس کارشو می برد
هیچی نگفتم به کسی حتی وقتی فهمیدم که به همه گفته بود فرشته ومجید همدیگه رو دوس دارن
مگه دوس داشتن جرم بود ما فقط همدیگه رو دوس داشتیم فقط همین
حتی به روی مبارکشم نیوردم که تو راز دار نبودی دیگه از اون به بعد پشت دستمو داغ کردم که با کسی درددل کنم
امیدوارم خوشبخت بشه بیخیال مهم نیس جواب بدی رو با بدی نمی شه داد
ولی از طرفی حرصم میگیره که فک کرده من نفهمیدم نامرد
یه چیز جالب براتون بگم بعد نامزدیم یه روز از مجید پرسیدم تو هم تو فکر من بودی گفت معلومه حتی اگه هم میخواستم فراموشت کنم نمی تونستم اخه صبح ساعت 5
باید می رفتیم میدون فرشته هه هه هه قربون خدا برم
نظرات شما عزیزان:
bahar 
ساعت14:15---26 آبان 1391
منتظر بعدی هستم فرشته جون
پاسخ:چشم عزیزم